۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

قدم


ما در خيابان راه ميرويم
با هم حرف نمى زنيم
هر کداممان در خيال  نقشه اى براى فردا - پس فردا - ماه ديگر- سال ديگر مى کشد
هوا سرد است
باد سرد ما را در کت هايمان بيشتر فرو مى برد

باد در ميان شاخه هاى درخت مى پيچد و زوزه اى ميکشد و قدرتش را به رخ برگ هاى روى درخت مانده ميکشد
پسر کوچکى ميدود و پشت چند درخت آنطرف تر خودش را قايم ميکند
مادر که دستش پر از خريد است حال شوخى ندارد و اسم پسرش را فرياد ميزند
پسر ميخندد و مادر را جدى نميگيرد
مادر لبخندى تلخ به ما ميزند واز کنارمان رد ميشود و اسم پسرش را فريادى ديگر ميزند

او با اشاره دست مرا ميگيرد که به آن طرف خيابان برويم
به هم نگاه ميکنيم
چراغ قرمز بعد از رد و بدل لبخند هايمان سبز ميشود

دوباره به راه خود ادامه ميدهيم
دستهايمان را رها کرده ايم
ويترين کتاب فروشى نظرمان را جلب ميکند
وارد مغازه ميشويم
تيتر کتابهاى خوش جلد را ميخوانيم و بعضى را ورق ميزنيم و خلاصه پشت جلد بعضى را ميخوانيم
 بوى کتاب هاى تازه و دست نخورده احساس اول ماه مهر را در من زنده ميکند
او هم با من به اول مهرهاى قديم ميآيد
من ميگويم کتاب را بايد جلد کرد
او ميگويد با کتاب بايد خودمانى تر بود

از مغازه بيرون ميآييم و به راه خود ادامه ميدهيم
باد به دورمان چرخى ميزند و ما را هل ميدهد که زودتر به خانه برگرديم  ....




۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

يک لحظه غفلت

کودک در يک چشم به هم زدن از تخت افتاد به زمين
زمين خوردنش صداى ترس آورى داد

مادر قلبش از درد فشرده شد و پدر دويد و کودک را در آغوش کشيد
کودک پس از لحظاتى گريه نگاهش به تابلوى ديوار گره خورد

مادر دلش به درد آمده بود و ياد آن لحظه غفلت عزابش ميداد
پدر دلدارى ميداد: به خير گذشت ٠٠٠٠٠
او مادر شده بود و دنياى درد و عشق به او خوش آمد گفت
کودک دستش را دراز کرد و در آغوش مادر امنيت را تجربه کرد٠

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

دوربين




حالا که نميتونيم بعضى از لحظات لذت بخش زندگى را جاودانه کنيم و تا ابد توش بمونيم-با دوربين لحظه ها را شکار ميکنيم و تا پايان عمر به آلبوممون بر ميگرديم وديدن اون عکسها لبخندى روى لبهامون مياره


اگه کارى کنيم که هر لحظه زندگى مملو از رضايت و شادى باشه اونوقت هميشه به آلبوم خيالمون که بر ميگرديم
ازش کيف ميکنيم


به شادى لحظه هاى زندگى از حالا خوش اومد بگين

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

قرار اول و آخر

 يقه لباسش را در آينه درست ميکند و بهترين عطرش را از کمد بيرون مى آورد
چندين بار دست به موهاى فر و مجعدش ميکشد اما آنطور که دلش ميخواهد نمى ايستند
با خودش فکر ميکند :
حالا که قرار ملاقات دارم و بايد موهام خوب وايسه - واى نميسه
بلوز آرمانى و شلوار ورساچى و کفش پرادا - آره ديگه بهتر از اين نميشه
بعد فکر اينکه چطور با ضرافت تمام توانست وادارش کند که قرار اول را جايى بگذارند تا بتواند با ماشين بنزش به دنبالش برود خوشحالش ميکند و بد قلقى موهايش به کل از يادش ميرود

او با کارولاين در اينترنت آشنا شده و بعد از چندين هفته چت و ايميل فرستادن و بلاخره تماس تلفنى مشتاق
شده اند همديگر را ببينند
موعد قرار نزديک ميشود- او براى آخرين بار خود را در آينه بر انداز ميکند و دوباره از فر ناموزون موهايش
دل گير مى شود اما با ديدن ماشين بنز براقش دوباره اعتماد به نفسش بر ميگردد

ماشين را روشن ميکند و هنوز راه نيفتاده ه زنگ تلفن همراهش به صدا در مى آيد
 الو٠٠٠٠
اوه ، کارولاين سلام ٠٠٠٠ داشتم حرکت مى کردم
صداى کارولاين غمناک است

او به پيتر ميگويد قبل از اينکه همديگر را ببينند بايد حقيقتى را به او بگويد
پيتر ضربان قلبش تند شده و با هيجان ميپرسد موضوع چيست؟

کارولاين با لحن سرد و محکمى ميگويد که نابيناست
دنيا بر سر پيتر خراب ميشود ٠٠٠نمى داند چه بگويد، او فر ناموزون موها، ماشين بنز و بلوز آرمانى و شلوار ورساچى و کفش پرادا را به کل فراموش کرده است و نمى داند که مى خواهد کارولاين را ببيند يا نه؟

او تصميم ميگيرد به اين ديدار برود
او ديگر در آينه ماشين خود را بر انداز نميکند
در رستوران او و کارولاين غذا ميخورند - پيتر ميداند که اين اولين وآخرين قرارش با کارولاين خواهد بود- او فکر ميکند حرفى براى گفتن ندارد
بعد فکر خود را تصحيح مي کند:  
  
او هر چه دارد نشان دادنى است و کارولاين نمى تواند ببيند
  

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

کونگ - فو- تو آ


قرار است از امشب ورزش رزمى کونگ- فو-تو آ کنيم

وارد سالن ورزش مى شويم

با احترام دست ها را جلوى شکم مشت ميکنيم و به زبان کونگ- فو-تو آ ميگوييم توآ

لباس سياه رزمى با کمر بند آبى پوشيده ام - کلفتى پارچه اش به من قدرت ميدهد
راهدان( استاد کونگ- فو-تو آ) محکم ميگويد : کاميسماى

همگى داد ميزنيم : توآ
در سالن ورزش انرژى جارى است

يک ساعت و نيم نرمش - لگد- مشت و تمرکز
از اراده ام تازگيها خوشم مي آيد

در آينه به خودم لبخند رضايتى ميزنم و با خودم مهربانم

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

بچه ها



تنها بچه ها هستند که تو بارون و سرماى شديد سرشون رو تو کتشون فرو نمى کنند و به تماشاى حلزون هاىخيس خورده مى ايستند
تنها بچه ها هستند که اعصابشون خورد نميشه اگه باد چترشون را بر عکس کنه
تنها بچه ها هستند که منتظر هواى آفتابى  نيستند تا بخندند و يک روز خوب را به خودشون هديه بدند

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

نقاشى


مى خواست يك تابلوى نقاشى بكشه كه توش يك عالمه آدم هم صدا ديوار پليدى ها را بدن عقب

بد بشينن رو خرابه هاش با هم چايى بخورن و به هم بگن خسته نباشى
بوم بزرگى خريد

آخه اين همه پليدى آدم خوب زياد لازم داره و اين همه آدم جاى زيادى ميگيره اگه نخواى كسى از قلم نيفته


چه صفايى داره نوشيدن اون چايى٠٠٠

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

لباس فروشى آقاى جيمز ويليامز


آقاى جيمز ويليامز صاحب مغازه لباس فروشى در شمال لندن است

او فقط لباس هاى مردانه با سايزهاى خيلى خيلى بزرگ را مى فروشد و تابلوى مغازه هم به اين مسئله بطور واضح اشاره کرده است

او هر روز ويترين مغازه را خوب تميز مى کند و لباسهاى درون مغازه را گردگيرى٠

او به عابرهاى لاغر يا متوسط اندام بى توجه است و هر وقت که راديو در مورد ورزش يا غذاهاى کم چرب صحبت مى کند او کانال راديو را عوض ميکند

آقاى جيمز ويليامز مردى است لاغر اندام که افراد بزرگ سايز را خيلى خوب ميفهمد

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

سکوت


چند روز سکوت به خاطر وب لاگ نويس بلوچستانى يعقوب مهرنهاد که به خاطربيان نظرات مردميش  توسط رژيم ايران به
قتل رسيد

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

صبح آفتابى پاييزى


پرده ها ى کلفت اتاق جلوى نور را مى گرفتند و او که سوسوى نور را از منافذ پرده ديده بود به کمک شعاع ها ى نور رفت تا در جدالشان با پرده چيره شوند
پرده که کنار رفت اتاق غرق نور شد و رنگ آميزى گلها ى باغ تابلوى ديوار رايحه مطبوعى را در اتاق پخش کرد
ميزش را تا انتها به چهارچوب پنجره چسباند
صندليش را بدون اينکه روى زمين بکشد با کمال دقت به کنار ميز آورد و روى آن نشست
خم شد و بيرون را تماشا کرد
نسيمى ملايم برگ هاى نارنجى پاييزى درختان را نوازش مي کرد و گاهى چند برگ را از شاخه جدا ميکرد تا درهوا چرخى بزنند و در پايان به دسته برگ هاى خشک روى زمين بپيوندند 
دستش را دراز کرد و از کشوى ميز کاغذ و قلمى را روى ميز گذاشت
ميز را به هواى آوردن چايى گرم ترک کرد
در حاليکه بخارگرما از ليوان چاى برخاسته بود قلم را در دست گرفت و روى کاغذ نوشت :
پرده ها ى کلفت اتاق جلوى نور را مى گرفتند و او که سوسوى نور
را از منافذ پرده ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠
 

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

چا يکفسکى همجنس گرا


در ٧ مى سال  ١٧۴٠چايکفسکى موزيسين معروف روسى بدنيا اومد و در طول زندگيش خالق آثارى چون باله درياچه
قو و زيباى خفته و فندق شکن شد

مجرى راديو داشت از زندگى چايکفسکى مى گفت و من هم در حالى که اتاق را جمع و جور ميکردم با امواج راديو به روسيه رفته بودم و در ذهنم تماشاچى شگفت زده باله لطيف درياچه قو٠
همينطور که مجرى داشت ميگفت از زندگيش به اين واقعيت اشاره کرد که او هموسکشوآل (همجنس گرا) بوده و در اون زمان اين مسئله تابو بوده (همچنان که الان در ايران هست) و چايکفسکى اگر چه از نظر جنسى زندانى تنش بوده براى فرار از اين تابوى اجتماعى تن به ازدواج ميده و حتما ميتونين حدس بزنين که اون ازدواج جز يک جهنم براش چيزى به ارمغان نمياره و مشکلى ازش کم نميکنه
و در پايان زندگيش درست ۹ روز قبل از اين که بميره يا به قولى خود کشى کنه يکى از قشنگترين سمفونى هاى زندگيش سمفونى شماره ۴ را خلق ميکنه
با خودم فکر کردم پشت اين همه لطافت و حس لطيفى که از کارهاى او به جا مونده چه تجارب تلخى پنهان بوده و جالب اينجاست که ما
که در دوره زمانى جلوترى از اوزندگى ميکنيم هم هنوز درگير همون تابوهاى اجتماعى هستيم و هنوز در کشور ما تمايلات جنسى از هر گونه که باشد مسئله ايست که دولت و مذهب در مورد اون قضاوت ميکنه و اشد مجازات که اعدام باشه را براى رابطه هاى غير از ازدواج حکم ميکنه

شايد روزى زيبا ترين سمفوني ها و تابلو هاى نقاشى و لطيف ترين سروده ها از اين دوران تاريخى ما هم به جا بمونه و اين تابو هاى بى مورد جاش را به مسائل قشنگ ترى بده



۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

خودكار تازه


خودكارهاى قديمى تون را بذارين كنار
برين يه خودكار قشنگ و روون بخرين با يه دفتر يادداشت با جلد قشنگ رنگى

اونوقت هر شب قبل از اينكه بخوابين توش از آرزوها و خواست هاتون بنويسين

اگر خواسته ا ى  واسه خودتون ندارين كه بعيد ميدونم براى ديگرانى كه دوستشون دارين

براى آدمهاى ديگه تو اين سرزمين خاكى آرزو كنين

اصلا رويا هاتون را بنويسين

قول بهتون ميدم شبش بهتر ميخوابين و تازه خودتون را با اين تمركز يه قدم به خواستتون نزديكتر ميكنين

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

يادآورى


هميشه چيزى براى دانستن هست

هميشه چيزى براى فراگرفتن هست
هميشه براى رسيدن به هدف راهى هست

وعشق براى رسيدن به هدف رمز پويايى ماست

و لحظه هاى رسيدن و طى کردن راه معناى زندگى است

فيس بوک


امروز ترانه مى پرسه که چه جورى تو فيس بوک اسم نويسى مى کنن

راهش را به او نشان ميدم و اينکه چطور مى تونه دوستاى قديميش را جستجو کند

مى گه که چى؟و بى اعتنا ميگه زياد حال و حوصله و وقت نداره
به شوخى ميگم نام دوست پسر قبلى ات يادته؟
ميره تو فکر و ميگه آره آ٠پ٠
ميرم دنبالش ميگردم

يه عکس مياد رو صفحه کامپيوترميگه نه ه ه ه

خودشه واى ى ى چقدر فرق کرده

قلبش ميزنه و ازم يه ليوان آب مى خواد

حالش که جا مياد برام ازش ميگه و ميگه و ميگه و ميگه تا وقتى که ديگه بايد از هم خداحافظى ميکرديم

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

سالگرد آشنايى


بى نياز به اين که در فروشگا ه ها بچرخند تا بهترين هديه را براى هم بخرند تا مهرشان را به هم ثابت کنند
بى نيازبه اين که در گلفروشى محل زيباترين گل را به هم هديه دهند تا عشق شان را به هم ثابت کنند 
بى نياز به اين که در رستوران يا کافه يا بارى قرار ملاقات بگذارند تاوقت گذاشتن براى هم را ثابت کنند
بى نياز به اين که قشنگ ترين لباس هايشان را بپوشند تا به هم توجه کردن را ثابت کنند

سالگرد آشنايى شان را با بوسه و فشردن هم جشن گرفتند و سرود عشق و اعتماد را يک صدا زمزمه کردند

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

دلتنگى


به ناگاه به خود آمدم و ديدم از بازگشتم دو هفته ميگذرد وكارهاى عقب افتاده مجال سوسو كردن را از من گرفته

هنوز مخاطبى براى اين نوشته ها نيافته ام اما مثل كسى كه حيوان خانگيش رادوست دارد ـ من هم به اين صفحه و ارتباط خصوصيم با اوخوگرفته ام
خلوت سه ماهه من در پرتقال به ناگاه جايش را به لندن پر هياهو داد و كوچه پس كوچه هاى ميان بر و خلوت همراسميت(محله اى در لندن)جايگاه پرسه هاى روياهاى من شد و سادگى خم شدن و برداشتن يك پنى روى زمين بهانه اى به مثبت نگرى و اميد

اينقدر منظره زيبا و پرواز مرغ دريايى و ذوق دانيلا از تمام كردن نقاشى ناتمامش و كيك تولد بادكور برگ هاى زيتون با خودم آوردم كه به گاه دلتنگى ها و خستگى هايم همدمم باشند

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

خداحافظى


در لحظات آخر دو بار همديگر را محكم به آغوش كشيدند و از گرماى هم به عاريت بردند تا در سرماى دلتنگى به كارشان آيد
او گفت تا بعد
اميد ديدار آينده تبسمى در دوردست به ارمغان آورد

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

ديدار با فرنا ندز پسووآ


وقتى دوستى به شما ميگويد كه ليزبون (ليسبون) را به خاطر نويسنده نازنينى چون فرناندز پسووآدوست دارد ـ شمايى را كه تاكنون از او نشنيده بوديد و يا اگر شنيده بوديد بى اعتنا رد شده بوديد را وادارميكند سمت نگاهتان را از جنگل ـ دريا و خانه ها ى رنگارنگ به سمت كوچه پس كوچه هاى قديمى ليزبون بدهيدتا خانه فرناندز را بيابيد

زن پشت پيش خوان دفتر اطلاعات توريستى را با تلفظ غلط پسووآ گيج ميكنم - بعد از كمى تامل با خوشحالى و نگاهى پر سرزنش ميگويد:
آآه ـ سى سى فرناندز پسوآآ كازا (آه بله بله خانه فرناندز پسوآ) و بعد كاغذى با آدرس و نقشه به دستم ميدهد و با قيافه نااميدى ميگويد كه روزهاى يكشنبه تعطيل است

كى برميگرديد؟
من ميگويم :اوه ما بايد امشب برگرديم
-متاسفم

از دنياى پسوآآ بيرون مياييم و محو ديدنيهاى ديگر ميشويم
سينترا شهرى جنگلى كوهستانى در اطراف ليزبون ما را به خود جذب ميكند

ماشين را پارك ميكنيم پول خورد نداريم ـ من وارد مغازه اى ميشوم تا پول خورد تهيه كنم ـ كتاب فروشى است ـ در انتظار مرد فروشنده به اينور و آنور نگاه ميكنم

روى تابلوى اعلانات جمله اى توجهم را به خود جلب ميكند:

Stones in the road? I save every single one, one day I´ll build a castle” by Pessoa

سنگ هايى در راه؟من هر كدام اين سنگ ها را حفظ ميكنم تا روزى از آن ها قصرى بسازم


در آن تابلو كه تبليغ برنامه يادبودى براى پسوآآ بود ذكر شده بود كه او علاوه بر اسم خودش با ٧٢ اسم مستعار ديگه شعر و ادبيات با ٧٢ سبك مختلف داشته و تنها بعد از مرگش به اين موضوع پى ميبرند ـ او با قبول پستى بلنديهاى زندگى عاشق زنده بودن و در لحظه زيستن بوده

و وقتى كه پول خورد را در قلك پاركينگ ميريختيم به لحظه ملاقاتمان با پسوآ ميانديشيديم

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

ربكا و رودريكو زن و شوهر جوانى كه با هم در اتاقى كوچك ولى با صفا در جنوب پرتغال در دهى به اسم توره زندگى ميكنند





گيتار به دست دوان دوان اومد خونه تا به زنش نشون بده كه وقتى ميگه خوندن و موزيك را دوست داره فقط يك حرف نيست. تا رسيد در و پنجره ها را خوب بست تا مطمئن باشه صدا بيرون نميره و گيتار را با احترام از جلدش بيرون آورد و روى صندل ىنشست و قيافه گيتار زن هاى جدى و حرفه اى را به خودش گرفت زنش با اينكه داشت دستمال هاى سفره را مى شست زير چشمى تمام كارهاى شوهرش را زير نظر داشت اما سعى ميكرد از خودش عكس العملى نشون نده ولى رودريكو با تمام شناختى كه از زنش داشت مى دونست كه كارهاش بى تماشاچى نيست
ردريكو چند سرفه كرد و گيتار را توى دستش جابجا كرد و با اين كار زنش بهش نگاه كرد و او با لبخند و اشاره دست ازش خواست بشينه٠
زنش كه خنده اش گرفته بود با علاقه اومد جلوش وايساد و در حاليكه موهاش را مرتب ميكرد پرسيد:
ـخريديش؟

ـ آره٠

ـ گرونن؟

- خب آره ولى مهم نيست

- پس يه چيزى بزن
ردريكو كه فقط از تلويزيون و توريستهايى كه در ميدون شهر تابستون ها با گيتار آهنگ ميزدن گيتار دست گرفتن را ديده بود سعى كرد همه اطلاعاتش را روى هم بذاره و جلوى زنش ناشى گرى در نياره- زنش اين پا اون پا كرد و او فهميد بايد هر چه زودتر شروع كنه
انگشتان دست راستش را به سيمها كشيد ـ ملودى خاصى در نيومد ولى چشماش را بست تا احساسات خوش صاحب گيتار شدن را ذره ذره مزه كنه
زنش گفت يك آهنگ بزن ديگه

ـ يك آهنگى كه من مى شناسم - آهنگ هاى فلامينگو بلدى ؟
اوبا ترديد نگاهى به زنش كرد و دوباره دستش را به سيمها كشيد و خواست كه از انگشتان دست چپش هم استفاده كند صداى نا هنجارى از گيتارش در اومدـ دوباره با قدرت بيشتر و بيشترى اينكار را تكرار كرد ـ حالا ديگه چشمهاش را بسته بود و سرش را به نشانه لذت تكون ميداد - صدايى مثل فنر از گيتار خارج شد

ـ ضربه خفيف سيم گيتار پاره شده را روى صورتش حس كرد

ـ بعد از چند ثانيه مكث و ابهام آرامشى در اتاق حاكم شد ربكا با شيطنت به همسرش نگاه كرد و هر دو زدند زير قهقهه ردريكو به آرامى پنجره ها را باز كرد ٠

نسيمى خنك هواى اتاق كوچكشان را تازه كرد
او گيتار را درون جلدش گذاشت و آنرا به ديوار تكيه داد- راديو را روشن كرد و آهنگ پخش شده رازير لب زمزمه كرد
به ناگاه روياى نواختن گيتار جايش را به فكر چاره براى تعميير سيم پاره شده داد
ربكا ما بقى دستمال هاى سفره را تا كرد و در خيالش با دامنى قرمز تا انتهاى ملودى زيباى فلامينگو رقصيد

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

اينجااصلا شبيه شمال نيست


در جنوب پرتغال از هر شهر و آبادى كه مى گذشتند و درختها يا سر سبزى و مناظر خوشگل ميديدن ـ رودخونه و دريا و خونه هاى ناودون دار باسقفهاى سفالى مى ديدن
مى گفتن واى چقدر شبيه شمال٠
بعد فكر كردن يه كشاورز شمالى اگه ميتونست براحتى بذرش را بكاره و آخر سال با فروشش در آمد زندگى يه سالش را در بياره و بچه هاش مجبور نباشن براى كسب معاش برن تهران يا شهرهاى بزرگ ديگه و تو خونه هاى كوچك اجاره اى چندتايى بچپن ـ

اگر كشاورز ها ماشين هاى مدرن كشاورزى در اختيار داشتن و مجبور نبودن براى تعمير سقف خونشون زير بار قرض كلون برن ـ

اگر درياى شمال بخش خواهر و برادر نداشت و ميشد براحتى خودت را به دريا بزنى بدون دغدغه پوشش يا نشون دادن مدرك اثبات فاميلى ـ

اگر كارو كاسبى توريستى رونق داشت و تفريحات به شكل پنهانى پشت در هاى بسته ويلاهاى آنچنانى صورت نمى گرفت و همه چيز رنگ و روى انسانى و سالم ترى ميداشت

اگر فقر نبودـ پاسدار سركوب گر نبودـ اگر هر تحصيل كرده شمالى مى تونست برگرده به اونجا تا اونجا را بيشترآباد كنه
اونوقت ميگفتيم آره اينجا خيلى شبيه شمال

به اميد رهايى طبيعت زيبا و به اسارت در اومده شمال به همراه همه مون كه نا خواسته شاهد اين تجربه تلخ تاريخى هستيم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

جيبرالتار = جبل الطارق


دلم مى خواست زيباترين ترانه را با صداى بلند ميخوندم و ميگفتم براى عاشق بودن نياز به چيزهاى زيادى نيست فقط بايد عاشق باشى تا پرواز پرنده و رنگ آسمون و بار كشى مورچه و واق واق سگ همسايه برات قشنگ بياد

اين همه راه كوبيدن و رفتن تا جيبرالتار گاهى لازمه تا تو راه و زيبايهاش به اين فكر كنى كه همراهى و همدلى تو راهه كه همه چيز را پذيرفتنى ميكنه
اين همه راه رفتيم تا با يه موزيك قشنگ هندى آشنا بشيم و بدونيم كه تو اين دنيا كه فرودگاه ها و مرزاش بدجورى بازرسى ميشن فرودگاهى هست كه ميشه از وسط باندش براحتى قدم زد و وقتى پرواز هست متمدنانه كنار وايساد و به بچه ها از نزديك هواپيما را نشون داد

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

خواب شيرين


صبح شده بود و بايد پا مى شد كه كار هاى روتين را انجام بده يعنى قبل از اينكه بچه بيدار شه شيشه شيرها را بشوره - آب جوش درست كنه
لباسش را بپوشه تختش را جمع كنه و اگر زرنگ باشه قبل از بيدار شدن بچه اش صبحانه اش را بخوره
اونروز چشمش را بست و خودش را به خواب زد
توى ذهنش رفت به ايران ـ روى تخت خونشون دراز كشيد با آفتابى كه به صورتش مى پاشيد بيدار شد ـراديو را روشن كرد صداى خواننده زنى ميومدفكر كرد مثلا مرجان يا هنگامه بعد نگاه كرد تو يخچال پنير نداشتن ـ به موهاش دستى كشيد و پريد بيرون كه بره بقالى محل
تو خيابون زن و مرد خوشال اينور اونور ميرفتن
نه سر زنى حجاب بود ـ نه گشت بازرسى

آقاى بقال سر حال بود و جنساش جور و جاى مسجد محل يك فضاى سر سبز بود٠٠٠٠
اين خيال را چند بار تكرار كرد با صداى بچه كوچولوش از تختش اومد بيرون و در راه كترى آب جوش را روشن كرد٠

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

پنجره


پنجره چشمى است براى روح خانه

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

ملاقات


هر دو از سرزمين خود خارج شدند تا جايى را كه بتوانند خانه بنامند پيدا كنند
در راه همديگر را ديدند و در قلب هم خانه را يافتند
باهم به سرزمين ها ى ديگر سفر كردند بدون اينكه ديگر دنبال خانه بگردند

طعم دوران كودكى


سيب زمينى را با آب فراوان پخت بعد زمان داد كه سرد شوند و پوستشان را كندمى خواست آنها را رنده كند اما آنقدر خوب پخته بودند كه با چنگال له شدند
گوشت چرخ كرده را به سيب زمينى اضافه كرد و نمك فلفل و در پايان دو تخم مرغ
مخلوط را با قاشق بهم زد ـ خوب مخلوط نمى شدند تصميم گرفت با دست مخلوطشان كند
با هر مالشى فكرش به هزار جا ميرفت---- به كودكى و كتلتهاى مادر سر سفره ماه رمضان
خودش روزه نمى گرفت اعتقادى هم به اين قضايا نداشت يا اگر زمانى داشت ديگر نداشت
تابه را روى اجاق گذاشت كمى روغن اضافه كرد داغ داغ كه شد اولين كتلت جلز ولزش را شروع كرد فكرش را جايى نبرد تا با تمركز كتلتهاى يك دست و هم اندازه درست همانند كتلت هاى مامان درست كند
كتلت هارا با لبخند رضايتى روى ميز گذاشت وآنها را با طعم دوران كودكيش مزه مزه كرد٠٠٠٠٠٠

۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

نيايش


رفت وسط دريا ٠٠٠٠ رفت و رفت و رفت تا ديگه آدمهاى تو ساحل اندازه يك نقطه شدن جايى كه رقص قايق هاى بادبانى را ميديد٠
اونجا كسى نميديدش و كسى قضاوتش نمى كرد
بدون اينكه بخواد ٠توضيح بده به خدا اعتقاد داره يا نه رو به جهان و خالقش كرد و در نهايت استيصال خواست كه عزيزش حالش خوب بشه٠

اسم اون لحظه نيايش بود٠

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

مطالعه چند لحظه


گفت ديگه نميخوام اخبار گوش كنم ـانگار جز خبر هاى بد اعدام و جنگ و كشت و كشتار چيز ديگه اى پخش نمى كنند٠اينو گفت و تلويزيون را خاموش كردرفت دم بالكن وايساد و بيرون را تماشا كرد

ـ چند تا ماشين و عابر پياده رد شدن ـ هيچ كدامشون توجهش را جلب نكردـ بى حوصله به آسمان نگاه كردـ آسمان آبى كمرنگ بود و جز يك پرنده كه در اون دور دوراها پرواز ميكرد خبر ديگه ا ى نبودـبه تلفن نگاه كرد و تو دلش گفت كاش با كسى حرف بزنم دفتر تلفن را آورد و از الف شروع كردـ بعد ب بعد پ ٠٠٠٠ بعد ى فكر كرد با بيشتر كسانى كه تو دفتر داره نمى تونه بيشتر از مكالمه رسمى تبريك عيد حرف بزنه
يك چند تا دوست هم داره كه سر كارن يا تو كشورهاى ديگه زندگى ميكنن و اون نميدونه اختلاف ساعت بااونها چقدر هست و در ضمن حال حساب كردنش را نداره
رو مبل لم داد ـ رى موت كنترل دم دستش بود- با بى اعتنايى تلويزيون را روشن كرد و توى اون همه كانال ـ

روى كانال اخبار ايستاد٠٠٠٠٠٠ " آمار اعدام در سالى كه گذشت٠٠٠٠
رفت در فرصتى كه آگهى پخش ميشد چاى درست كند ٠

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

امانت



كودكى بچه ها در دست هاى ما به امانت گذاشته شده بايد در حفظش و صحيح تحويل دادنش بهشون مراقب باشيم٠

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

كى تعريف نرمال بودن را ميده؟


 
راستى كه هيچ رابطه اى عجيب نيست اگر ميل و رضايت آدمها توش باشه ولى اگر نباشه و در جاى متمدنى زندگى نكنى كه قانون توى حيطه شخصيت دخالت كنه واى بحالت ـ ماداميكه كه توى فرمول نرمال جامعه جا نگيرى بهتره برى يه فكرى بحال خودت بكنى و گر نه سرت بر باد٠٠٠٠

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

من انگليسى بلد نيستم


تو هر جمله اش ميگفت من انگليسى بلد نيستم اما تونست حاليم كنه كه آرزوش چيه ٠آرزو داره كه يك خونه ويلايى درست كنه و حتى اگر كوچك هم باشه طرحش را خودش بده
يك پسر ٨ ساله داره كه ٧ ماهه بدنيا اومده و مجبور شدن يك ماه توى بيمارستان نگهش دارن٠٠٠٠٠٠٠٠

قبل از اينكه به اين سفر بيان با زنش حرف زده بود كه يك بچه ديگه بيارن اما زنش نمى خواد تجربه بد حاملگى را دوباره داشته باشه ـ او هم قبول كرده و ميگه خوب زندگى همينه٠
تو دهات زنش كه از دهات خودش خيلى بهتره زندگى ميكنن و مدرسه پسرش مدرسه خوبيه گاهى با زنش از زندگى تو كشور ديگه حرف ميزنن
خودش در يك فروشگاه بزرگ لباس ميفروشه و زن قشنگش كه در ديسكو باهاش آشنا شده در كفش فروشى٠٠٠٠با اين همه ميگه من انگليسى بلد نيستم

ترس ساده


من براى اولين بار ديروز بود كه تونستم نفسم را در سينه حبس كنم و به عمق استخر برم و دستم را به كف استخر بزنم ٠٠٠٠هيچ وقت به قدرت فيزيكيم اعتماد نداشتم
تو بچگيم هميشه تو بازى وسطى جزو اوليها بودم كه توپ بهم ميخورد ـ تازه دارم متوجه ميشم چراـ چون هيچوقت به صورت كسى كه توپ را ميزد يا به مسير توپ نگاه نميكردم فقط شانسى ميپريدم بالا و ميخنديدم وميباختم و ميرفتم يك كنار و به بقيه بازى نگاه مى كردم٠تو استخر هم با اين كه شنا بلدم يا حداقل مى تونم خودم را روى آب نگه دارم هميشه لبه ها شنا ميكنم كه اگر نتونستم بتونم خودم را نجات بدم٠
نمى خوام اداى روانشناس ها را در بيارم و حتى تحليل ها روانكاوى كنم اما فهميدم نگاه كردن به صورت چيزى كه ازش مى ترسيم (به قول انگليسيهافيس تو فيس) ابهتش را كم ميكنه و نصف راهه كه ديگه ازش نترسيم
البته كسى اگر دور و برتون باشه كه نترسه و مهربون باشه و بهش اعتماد داشته باشين كلى همه چيز را آسون تر مى كنه٠شما ها از چى ميترسين؟