۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

کار خانه


او دختری کم تجربه بود با کوهی از آرزو

وقتی‌ که خیلی‌ جوان بود ازدواج کرد و خواست رویاهایش را بسازد... دستش تنگ بود

مردش از درون ناراحت بود اما نمی دانست برای چه

با او بد اخلاقی‌ میکرد...همش عصبانی بود

دختر حباب‌های رویاهایش را میدید که یکی یکی از بین میرفتند

روزها میگذشت رویاهایش از یادش رفته بوود

او با تجربه شده بود و میدانست که چگونه ترشی بگذارد و کیک خانگی بسازد

در حین کار خانه دیگر به چیزی فکر نمیکرد جزٔ به مرتب کردن خانه

شوهرش با رضایت از او چای می‌خواست