او به عکس سیاه و سفید ترک خورده کودکیش که تنها یادگار آن زمانها بود نگاهیانداخت و به یاد آورد که حتی برای بدست آوردن و داشتن اسباب بازی کوچکی میبایست چقدر انتظار میکشید و چه روزها که با خیال داشتن آن اسباب بازی و رویاهایش سر نمی شد
او به یاد دارد که با چوب برای خودش اسباب بازی درست کرده
او حتی به یاد دارد که برای خواهرش هم عروسک چوبی درست کرده و دو روز وقت صرف کرده بود تا خواهرش را راضی کند که عروسکش قشنگ ترین عروسک دنیاست
او به یاد دارد که هشت خواهر و برادر بودند و جا برای همه کم بود
او گاهی دلش میخواست بدون سر و صدا گوشه ایی بنشیند و مادر و پدرش را فقط برای لحظاتی برای خود خودش تنها داشته باشد
حالا از آن روزها خیلی دور شده
دو فرزند دارد که بی توجه از کنار چیزهایی که زمانی برای او آرزو بودند میگذرند
آغوش او برای آنهاست
او از کنار جاده این دنیا آهسته آهسته با حسرت به سمتی میرود
او کمتر دیده میشود
عکس سیاه و سفید بچگی کماکان در دستش