۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

کار خانه


او دختری کم تجربه بود با کوهی از آرزو

وقتی‌ که خیلی‌ جوان بود ازدواج کرد و خواست رویاهایش را بسازد... دستش تنگ بود

مردش از درون ناراحت بود اما نمی دانست برای چه

با او بد اخلاقی‌ میکرد...همش عصبانی بود

دختر حباب‌های رویاهایش را میدید که یکی یکی از بین میرفتند

روزها میگذشت رویاهایش از یادش رفته بوود

او با تجربه شده بود و میدانست که چگونه ترشی بگذارد و کیک خانگی بسازد

در حین کار خانه دیگر به چیزی فکر نمیکرد جزٔ به مرتب کردن خانه

شوهرش با رضایت از او چای می‌خواست

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مهر ورزی


دوست من تایپ می‌کند و حساب‌رسی می‌کند و استخدام می‌شود و بیکار می‌شود و دوباره کاردار می‌شود و حسابی مشغول تایپ می‌شود و هر وقت به او فکر می‌کنم او علاوه بر همۀ اینها همیشه مهر می‌ورزد.

اگر در غروب اینجا دلم بگیرد او با من هم دل می‌شود و با شوخی و خنده هر دو به این دنیا فحش می‌دهیم و او می‌گوید صد سال اولش سخت است و من فکر می‌کنم او بهترین خاله مینای دنیاس


قاصدک


باد پاییزی برگ‌های درخت مو را تکان می‌دهد و زنبورهای سمج به شدت مقاومت می‌کنند که باد آنها را از درخت جدا نکند.

کودک من شاد است و باد را تجربه می‌کند و به حضور نامریی آن آگاه است.

او قاصدکی را به دست باد می‌سپارد قاصدک به پرواز می‌آید و رقص باله‌اش را به نمایش می‌گذارد

اگر به اطراف خوب نگاه کنیم لحظاتمان چیزی کم ندارد

تابستان هنوز خداحافظی نکرده

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

رنگین کمان


نشست و به اطراف خود نگاه کرد

پنجره‌ها با پرده‌های توری جلوی پروازش را میگرفتند

پرده‌ها را کنار زد

نور آفتاب بعد از باران چشمانش را زد

ولی رنگین کمان شد

کسی در جزیره هست که پنهانی رویا میپروراند

و او در پروازش به جزیره رویا‌های آن دیگری را با خود به ارمغان به خانه ش آورد

و آن‌ رویا را در صندوق جواهری پنهان کرد

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

اتفاقات



مدتی بود که اینترنتم  کار نمیکرد و از این وسیله ارتباطی محروم بودم

هر روز در ایران اتفاقات جدید میفتد و ندا و سهراب دیگر نیستند

فیلم‌های خشن سرکوب یکی پس از دیگری و فریاد عدالت خواهی

گاهی‌ ظرفیتم تمام میشود و افسار از دستم خارج میشود

می‌خواهم در را به همهٔ رسانه‌های خبری ببندم و خبری خوش می‌خواهم

یک وب سایت ساختم www.letsbeachild.com شاید آنجا آرامش را بیابم

طاقت دیدن مادران داغدار را  ندارم

شاید این اندوه مشترک ما ایرانیها  باشد 


۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

دروغ ممنوع


مسئولیت پذیری از تکامل انسانی است و کسانی که آنرا نمی پذیرند نیاز به رشد دارند

هر چند همیشه انتخاب دست ما نیست و گاهی‌ در بازی زندگی انتخاب میشویم اما مادامیکه مسئولیت پذیر شویم وارد دایرهٔ رشد و تکامل شده ایم

شعار سبز انتخابات را دوست داشتم " دروغ ممنوع" و " من رای میدم"

احمدی نژاد با دروغ هاش مردم را وارد یک اتحاد جالبی کرد


۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

تابستان


یک گیلاس یک زردالو یک هلوی خنک که روشون قطره‌های رطوبت نشسته روی میزن اونها به من نگاه می‌کنن من به اونها

گیلاس رقابت را میبره و اول از هم خورده میشه بعد هلو و بعد زردالو

حالا من کی بشم خوراک اونا تو چرخهٔ طبیعت بعدا بهتون میگم :)

سوسویی در مورد انتخابات


انتخابات این دوره به من داره ثابت میکنه که چه قدرتی دارن این رسانه ها

تا دو روز پیش از هیچ کس و هیچ شور انتخاباتی خبری نبود، حالا یکهو آهنگ‌هایی‌ که یک دوره به خاطرش کشته شدن آدم‌ها و یا به خاطره نجات جونشون تبعید شدن می‌شه متن تبلیغ انتخابات فلان منتخب که یار امام بوده

مردم ما حافظه ضعیفی دارن... ولی خوب انتخاب‌های جلوی راهشون هم برای الترناتیوهای دیگه خیلی سخته یا اصلا انتخابشون نیست

من هویت ایرانی بودنم را از دست دادم و انسانم آرزوست

هر چه که بشه انتخابات از نوع ایرانی و به هیچ استانداردی نمیخوره

غیر از این بود جای تعجب بود

اما برام جالبه که همیشه تو این دوران انتخابات آدم ها بر اساس جایگاه اجتماعی و مناسباتشون با جامعه پشت یک چهره انتخاباتی را میگیرند و تنها احساس مشترک برای همه رای دهندگان آرزوی تغیر برای بهتر شدن مگر کسانی که به وضع کنونی عادت کردن

اولین جرقه, جرقه امید



کودک از در تا پنجره راه آمد بدون کمک مادرش
او موقعیت مادر را با حس قوی کودکانه ش درک کرده بود و برای مادر شیرین کاری میکرد تا او را بخنداند
اولین جرقه امید ظاهر شد
پیژامه پدر همراه وسایل دیگر به خانه جدیدشان رفته
مادر پیژامه را بغل کرد و خوابید
کودک نگاهی به پیژامه انداخت و بی‌ اعتنا عروسکش را به بینی‌ ش مالید تا خواب ش ببرد
در دور دستها سگی پارس میکرد

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

کاخ مقوایی



دوست نداشت وقتی که مجبور شد بی‌ خانمانی را تجربه کند
ملکه کاخ مقوایی لبخندی سرد به لب داشت ولی در دل میگریست

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

آگاهی‌


حس نوشتن از اعماق دل به  سطح وجود می‌رسد

و نثر موزنی را میوه میدهد در جهت ارتقا روح...

شاید آگاهی‌ نزدیک است 

 

قضاوت


او یک مادر است

و این به تنهایی کافیست تا انگیزه ایی باشد برای زیستن ... لبخند و عشوهٔ کودک جبران کم لطفی‌های زمانه را

میکند

صداقت در تنگناست و او از قضاوت کردن میگریزد

ندایی به او میگوید که در لحظه بمان - هیچ  جا نرو تا پرنده‌ای که مدتهاست در قفس است آزاد گردد و به سوی تو کوچ کند

او مکان اسکانش را تمیز می‌کند و همانند پرنده آماده پرواز است 

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

وصف جدایی





بهترین شعر در وصف جدایی خداحافظی است و نگاهی  عمیق و دلگیر که خاطرات را مرور میکند و آنها را بدون قافیه در مثنوی زندگی رها میکند 

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

یک زن



یک زن دیوار خانه ش را  خراب می‌کند تا از نو  نیم دیواری  بهتر و محکم تر بسازد

دیواری که به آن تکیه کند و روی تاقچه ش گلدان گلی از تمام فصول بگذارد و سأعت رومیزی که تیک تاک می‌کند و به او

میگوید که این نیز بگذرد....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

دوست لهستانی


بوژنا اهل لهستان است

او موهایش بلوند است و شانه‌هایش را میپوشاند

او خیلی‌ خجالتیست

وقتی‌ که به او لبخند میزنم و میگویم از دیدنش خوشحالم ، قرمز میشود و میخندد و به سوی دیگری نگاه می‌کند

او برای خانواده لهستانی ثروتمندی که در لندن زندگی میکنند کار میکند

او برای آنها آشپزی می‌کند و به کارهای خانه رسیدگی می‌کند و وقتی‌ که آنها به سفر میروند او از پسر نوجوان آنها مراقبت می‌کند

او برای سفر به آسیای دور پول جمع می‌کند و مادرش به او میگوید به سفرهای دور نرود اما او میگوید سفرهای راه نزدیک بدرد دوران بازنشستگی میخورند

مادرش اصراری نمی کند

بوژنا به ویتنام رفته است و از مزه غذای ویتنامی خوشش میاید

او می‌خواهد در سفرش به لهستان برای مادرش غذای ویتنامی بپزد

وقتی که میپرسم هیروشیما در ویتنام است کلی‌ میخندد بعد خجالت میکشد و برایم از جنگ‌های ویتنامی میگوید

بوژنا جنگ را دوست ندارد و هیچگاه از موزهٔ جنگ دیدن نمیکند

بوژنا دختری لهستانی است که زندگی‌ مرا رنگین تر می‌کند.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

حسرت


او به عکس سیاه و سفید ترک خورده کودکیش که تنها یادگار آن زمان‌ها بود نگاهیانداخت و به یاد آورد که حتی برای بدست آوردن و داشتن اسباب بازی کوچکی می‌‌بایست چقدر انتظار می‌کشید و چه روزها که با خیال داشتن آن اسباب بازی و رویا‌هایش سر نمی شد

او به یاد دارد که با چوب برای خودش اسباب بازی درست کرده

او حتی به یاد دارد که برای خواهرش هم عروسک چوبی درست کرده و دو روز وقت صرف کرده بود تا خواهرش را راضی‌ کند که عروسکش قشنگ ترین عروسک دنیاست

او به یاد دارد که هشت خواهر و برادر بودند و جا برای همه کم بود

او گاهی‌ دلش می‌‌خواست بدون سر و صدا گوشه ایی بنشیند و مادر و پدرش را فقط برای لحظاتی برای خود خودش تنها داشته باشد


حالا از آن روز‌ها خیلی دور شده

دو فرزند دارد که بی‌ توجه از کنار چیز‌هایی‌ که زمانی‌ برای او آرزو بودند می‌‌گذرند

آغوش او برای آنهاست

او از کنار جاده این دنیا آهسته آهسته با حسرت به سمتی میرود

او کمتر دیده می‌‌شود

عکس سیا‌ه و سفید بچگی‌ کماکان در دستش

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

تعطیلی


سه بچه ، دو تا مامان بابا، یه خاله

با هم سر میز نشستند ، غذا خوردند ، ظرفها را جمع کردند و شستند.

رفتند سراغ چایی با قند و کیک و شیرینی‌

تو سبزه‌ها گشتند بی‌ ریا و صمیمی

پای تلویزیون لم دادند

با هم کارتن و فیلم دیدند


وقتی‌ که دیگه شب شد

حرف‌های دل تموم شد

یکی یکی هر کسی

با دیگری وداع کرد مهمانی را رها کرد


بچه‌ها دیگه خواب بودن

دو مامان و دو بابا و خاله خسته خسته بودن




۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

تکرار واهی


احساس می‌کنم عمر در جلوی دو جعبه کامپیوتر و تلویزیون داره دود میشه

برنامه‌های تکراری ---فیس بوک و گشت و گذر در دنیای مصرفی و سوزاندن ایده ها

پیامهای مبهم فیس بوک و هر چه مبهم تر به نظر cool تر

دوستی کی‌ آخر آمد دوستدران را چه شد؟



کودک با remote control بازی می‌کند و تشنهٔ دست یابی‌ به موس کامپیوتر است

این است چکیدهٔ داده ما به او.

ملودی


سنتور ایرانی‌ مینوازد و آرام آرام مرا به رویای شرقی لذت از درد میبرد....

ملودی زندگی‌ که گاهی‌ نیازش سنتور است و گاهی‌ فلوت امشب به سکوت نشسته و اوایی جدید میطلبد و تشنهٔ شنیدن گذر آب از کنار سنگ‌های رود خانه است و پرش قناری از شاخه‌ای به شاخه دیگر.

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

دشت


نمیخواست بیدارش کنند

خواب شیرین دشتهای فراخ را دید پر از گلهای نرگس خشبو که در آن
بی‌ کینه به هر سوی میدوید بی‌ ترس بدون وابستگی و خشم.

آرامش بود. همه چیز روان بود.

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

کیسهٔ خنده


در فروشگاه یک کیسه به اسم کیسهٔ خنده میفروختند که تا دگمه‌اش را میزدی مردی شروع به خنده میکرد و از خندهٔ او آدم خنده‌اش میگرفت.

نمیدونم اگر قرار بود من اون کیسه را پر کنم اینروز‌ها می‌تونستم یا نه؟

اما کیسه خنده منو به این فکر انداخت که میشه ما هم یک دگمه به خودمون بزنیم و بی‌ دلیل شروع به خنده کنیم و همه را بخندونیم.

بچه که بودیم این کار را میکردیم.

دوستی‌ که استاد یوگا هست و در آلمان تدریس میکرد میگفت یک بار که به بچه‌ها گفته بود بی‌ دلیل قه قه بخندند -- بعضی‌ نتونسته بودند و کلاس را از ناراحتی‌ ترک کرده بودن....

می‌خواین امتحان کنین خودتونو؟

خوب یک دو سه بخندین هه هه هه

مهمان


پرنده سينه قرمز امروز هم روى شاخه ى درختِ من نشست و به نوك زدن برگ ها مشغول شد
وقتى كه من به گلهاى لاله ميرسيدم ذُل ذُل به من نگاه كرد و هيچ نگفت
وقتى كه من به او نگاه كردم با ناز از روى شاخه پريد و رفت... در راه اون بالا بالا ها به من گفت فردا دوباره برميگردد

انگار چيزى براى گفتن داشت .

باور


ميخواهم باور كنم كه ما دوباره پس از مرگ در موجود ديگرى متولد ميشويم و راز زندگى در اين است كه از چرخِ اين سلسله تولد دوباره رها شويم ...يعنى كامل شويم.
دوست داشتم درخت ميشدم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

معناى زندگى


براستى معناى زندگى چيست؟
فردا از ساعت دوازده و نيم تا يك و ده دقيقه ظهر ميفهمم.

اميد


توفان قلب او به آرامش رسيد و كشتى شكسته اش در افق آفتاب سوز ان تابستان به اميد تبديل شد.
ديگر جاى نگرانى نيست ... او به ساحل رسيده است

فرياد


ساعته ۳ نيمه شب فرياد ميزنم و از خواب بيدار ميشوم........
ديگر فرياد ام كسى را از خواب بيدار نمى كند..........

فريادى خاموش لرزه به اندام من مياورد و عمر ساعت ۳ تا ۳ و ۱۰ دقيقه نيمه شب را هزار سال ميكند.............
در عصرِ من كه تنهايى جبر است و جعبه كامپيوتر تنها دوست حقيقى - فرياد را گوگلِ ميكنم و صفحه پشت صفحه فرياد بى جواب مى شنوم و به اخوانِ ثالث با شعر فرياد اش ختم ميشوم و فرياد ام به فرياد خاموشِ انسانهاى ديگر گره ميخورد :

خانه ام آتش گرفته ست, آتشي جانسوز.

هر طرف مي سوزد اين آتش,

پرده ها و فرش ها را, تارشان با پود.

من به هر سو ميدوم گريان,

در لهيب آتش پر دود؛



وزميان خنده هايم, تلخ,

و خروش گريه ام, ناشاد,

از درون خسته سوزان,

مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!



خانه ام آتش گرفته ست, آتشي بي رحم.

همچنان مي سوزد اين آتش,

نقش هائي را كه من بستم بخون دل,

بر سرو چشم در و ديوار,

در شب رسواي بي ساحل.



واي بر من, سوزد و سوزد

غنچه هائي را كه پروردم بدشواري.

در دهان گود گلدان ها,

روزهاي سخت بيماري.



از فراز بام هاشان, شاد,

دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب,

بر من آتش بجان ناظر.

در پناه اين مشبك شب.

من بهر سو ميدوم, گريان از اين بيداد.

مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!



واي بر من, همچنان مي سوزد اين آتش

آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان؛

وآنچه دارد منظر و ايوان.

من بدستان پر از تاول

اينطرف را مي كنم خاموش,

وز لهيب آن روم از هوش؛

زآن دگر سو شعله برخيزد, بگردش دود.

تا سحرگاهان, كه ميداند, كه بود من شود نابود.

خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر,

صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛

واي, آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب,

مهربان همسايگانم از پي امداد؟

سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد.

مي كنم فرياد, اي فرياد! اي فرياد!

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

نقطه


بادكنك سبز از جلوى پاى كودك با اندك نسيمى به هوا
برخواست و دل كودك را با خود به آسمانِ آبى برد و در نقطه ريزى ناپديد شد .
تنها فكر و ياد آن براى لحظه كوتاهى او را به خود مشغول كرد.
نسيم همچنان مى و ز يد

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

صورتى


در فروشگاه از كنار كيف هاى كامپيوتر صورتى رنگ كه براى خانمهاى تى تيش مامانى طراحى شده ميگذرد --

يادش ميايد كه شوهرش به او گفته بود مثل مردها مى ماند و دوستِ شوهرش هم به او همين را گفته بود

چرا؟

چون قرمه سبزى و fesenjoon و كشك فلان چيز بلد نبود كه درست كند و اگر هم بلد بود آنرا جزو افتخار هاى زنانِ نميدانست و اگر غذا درست ميكرد براى دلش ميكرد و بس!

و هر ارايش گر مرد براى او اوا خواهر نبود و هر ......
و از تعمير و درست كردن وسايل برقى بيشتر خوشش مى آمد



از كيف هاى صورتى كامپيوتر متنفر شد

بهار


به كام بودن روزگار تنها به دست ماست.....روزگار به همه خوش بهار مبارك