۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

نيايش


رفت وسط دريا ٠٠٠٠ رفت و رفت و رفت تا ديگه آدمهاى تو ساحل اندازه يك نقطه شدن جايى كه رقص قايق هاى بادبانى را ميديد٠
اونجا كسى نميديدش و كسى قضاوتش نمى كرد
بدون اينكه بخواد ٠توضيح بده به خدا اعتقاد داره يا نه رو به جهان و خالقش كرد و در نهايت استيصال خواست كه عزيزش حالش خوب بشه٠

اسم اون لحظه نيايش بود٠

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

مطالعه چند لحظه


گفت ديگه نميخوام اخبار گوش كنم ـانگار جز خبر هاى بد اعدام و جنگ و كشت و كشتار چيز ديگه اى پخش نمى كنند٠اينو گفت و تلويزيون را خاموش كردرفت دم بالكن وايساد و بيرون را تماشا كرد

ـ چند تا ماشين و عابر پياده رد شدن ـ هيچ كدامشون توجهش را جلب نكردـ بى حوصله به آسمان نگاه كردـ آسمان آبى كمرنگ بود و جز يك پرنده كه در اون دور دوراها پرواز ميكرد خبر ديگه ا ى نبودـبه تلفن نگاه كرد و تو دلش گفت كاش با كسى حرف بزنم دفتر تلفن را آورد و از الف شروع كردـ بعد ب بعد پ ٠٠٠٠ بعد ى فكر كرد با بيشتر كسانى كه تو دفتر داره نمى تونه بيشتر از مكالمه رسمى تبريك عيد حرف بزنه
يك چند تا دوست هم داره كه سر كارن يا تو كشورهاى ديگه زندگى ميكنن و اون نميدونه اختلاف ساعت بااونها چقدر هست و در ضمن حال حساب كردنش را نداره
رو مبل لم داد ـ رى موت كنترل دم دستش بود- با بى اعتنايى تلويزيون را روشن كرد و توى اون همه كانال ـ

روى كانال اخبار ايستاد٠٠٠٠٠٠ " آمار اعدام در سالى كه گذشت٠٠٠٠
رفت در فرصتى كه آگهى پخش ميشد چاى درست كند ٠

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

امانت



كودكى بچه ها در دست هاى ما به امانت گذاشته شده بايد در حفظش و صحيح تحويل دادنش بهشون مراقب باشيم٠

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

كى تعريف نرمال بودن را ميده؟


 
راستى كه هيچ رابطه اى عجيب نيست اگر ميل و رضايت آدمها توش باشه ولى اگر نباشه و در جاى متمدنى زندگى نكنى كه قانون توى حيطه شخصيت دخالت كنه واى بحالت ـ ماداميكه كه توى فرمول نرمال جامعه جا نگيرى بهتره برى يه فكرى بحال خودت بكنى و گر نه سرت بر باد٠٠٠٠

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

من انگليسى بلد نيستم


تو هر جمله اش ميگفت من انگليسى بلد نيستم اما تونست حاليم كنه كه آرزوش چيه ٠آرزو داره كه يك خونه ويلايى درست كنه و حتى اگر كوچك هم باشه طرحش را خودش بده
يك پسر ٨ ساله داره كه ٧ ماهه بدنيا اومده و مجبور شدن يك ماه توى بيمارستان نگهش دارن٠٠٠٠٠٠٠٠

قبل از اينكه به اين سفر بيان با زنش حرف زده بود كه يك بچه ديگه بيارن اما زنش نمى خواد تجربه بد حاملگى را دوباره داشته باشه ـ او هم قبول كرده و ميگه خوب زندگى همينه٠
تو دهات زنش كه از دهات خودش خيلى بهتره زندگى ميكنن و مدرسه پسرش مدرسه خوبيه گاهى با زنش از زندگى تو كشور ديگه حرف ميزنن
خودش در يك فروشگاه بزرگ لباس ميفروشه و زن قشنگش كه در ديسكو باهاش آشنا شده در كفش فروشى٠٠٠٠با اين همه ميگه من انگليسى بلد نيستم

ترس ساده


من براى اولين بار ديروز بود كه تونستم نفسم را در سينه حبس كنم و به عمق استخر برم و دستم را به كف استخر بزنم ٠٠٠٠هيچ وقت به قدرت فيزيكيم اعتماد نداشتم
تو بچگيم هميشه تو بازى وسطى جزو اوليها بودم كه توپ بهم ميخورد ـ تازه دارم متوجه ميشم چراـ چون هيچوقت به صورت كسى كه توپ را ميزد يا به مسير توپ نگاه نميكردم فقط شانسى ميپريدم بالا و ميخنديدم وميباختم و ميرفتم يك كنار و به بقيه بازى نگاه مى كردم٠تو استخر هم با اين كه شنا بلدم يا حداقل مى تونم خودم را روى آب نگه دارم هميشه لبه ها شنا ميكنم كه اگر نتونستم بتونم خودم را نجات بدم٠
نمى خوام اداى روانشناس ها را در بيارم و حتى تحليل ها روانكاوى كنم اما فهميدم نگاه كردن به صورت چيزى كه ازش مى ترسيم (به قول انگليسيهافيس تو فيس) ابهتش را كم ميكنه و نصف راهه كه ديگه ازش نترسيم
البته كسى اگر دور و برتون باشه كه نترسه و مهربون باشه و بهش اعتماد داشته باشين كلى همه چيز را آسون تر مى كنه٠شما ها از چى ميترسين؟