۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

ديدار با فرنا ندز پسووآ


وقتى دوستى به شما ميگويد كه ليزبون (ليسبون) را به خاطر نويسنده نازنينى چون فرناندز پسووآدوست دارد ـ شمايى را كه تاكنون از او نشنيده بوديد و يا اگر شنيده بوديد بى اعتنا رد شده بوديد را وادارميكند سمت نگاهتان را از جنگل ـ دريا و خانه ها ى رنگارنگ به سمت كوچه پس كوچه هاى قديمى ليزبون بدهيدتا خانه فرناندز را بيابيد

زن پشت پيش خوان دفتر اطلاعات توريستى را با تلفظ غلط پسووآ گيج ميكنم - بعد از كمى تامل با خوشحالى و نگاهى پر سرزنش ميگويد:
آآه ـ سى سى فرناندز پسوآآ كازا (آه بله بله خانه فرناندز پسوآ) و بعد كاغذى با آدرس و نقشه به دستم ميدهد و با قيافه نااميدى ميگويد كه روزهاى يكشنبه تعطيل است

كى برميگرديد؟
من ميگويم :اوه ما بايد امشب برگرديم
-متاسفم

از دنياى پسوآآ بيرون مياييم و محو ديدنيهاى ديگر ميشويم
سينترا شهرى جنگلى كوهستانى در اطراف ليزبون ما را به خود جذب ميكند

ماشين را پارك ميكنيم پول خورد نداريم ـ من وارد مغازه اى ميشوم تا پول خورد تهيه كنم ـ كتاب فروشى است ـ در انتظار مرد فروشنده به اينور و آنور نگاه ميكنم

روى تابلوى اعلانات جمله اى توجهم را به خود جلب ميكند:

Stones in the road? I save every single one, one day I´ll build a castle” by Pessoa

سنگ هايى در راه؟من هر كدام اين سنگ ها را حفظ ميكنم تا روزى از آن ها قصرى بسازم


در آن تابلو كه تبليغ برنامه يادبودى براى پسوآآ بود ذكر شده بود كه او علاوه بر اسم خودش با ٧٢ اسم مستعار ديگه شعر و ادبيات با ٧٢ سبك مختلف داشته و تنها بعد از مرگش به اين موضوع پى ميبرند ـ او با قبول پستى بلنديهاى زندگى عاشق زنده بودن و در لحظه زيستن بوده

و وقتى كه پول خورد را در قلك پاركينگ ميريختيم به لحظه ملاقاتمان با پسوآ ميانديشيديم

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

ربكا و رودريكو زن و شوهر جوانى كه با هم در اتاقى كوچك ولى با صفا در جنوب پرتغال در دهى به اسم توره زندگى ميكنند





گيتار به دست دوان دوان اومد خونه تا به زنش نشون بده كه وقتى ميگه خوندن و موزيك را دوست داره فقط يك حرف نيست. تا رسيد در و پنجره ها را خوب بست تا مطمئن باشه صدا بيرون نميره و گيتار را با احترام از جلدش بيرون آورد و روى صندل ىنشست و قيافه گيتار زن هاى جدى و حرفه اى را به خودش گرفت زنش با اينكه داشت دستمال هاى سفره را مى شست زير چشمى تمام كارهاى شوهرش را زير نظر داشت اما سعى ميكرد از خودش عكس العملى نشون نده ولى رودريكو با تمام شناختى كه از زنش داشت مى دونست كه كارهاش بى تماشاچى نيست
ردريكو چند سرفه كرد و گيتار را توى دستش جابجا كرد و با اين كار زنش بهش نگاه كرد و او با لبخند و اشاره دست ازش خواست بشينه٠
زنش كه خنده اش گرفته بود با علاقه اومد جلوش وايساد و در حاليكه موهاش را مرتب ميكرد پرسيد:
ـخريديش؟

ـ آره٠

ـ گرونن؟

- خب آره ولى مهم نيست

- پس يه چيزى بزن
ردريكو كه فقط از تلويزيون و توريستهايى كه در ميدون شهر تابستون ها با گيتار آهنگ ميزدن گيتار دست گرفتن را ديده بود سعى كرد همه اطلاعاتش را روى هم بذاره و جلوى زنش ناشى گرى در نياره- زنش اين پا اون پا كرد و او فهميد بايد هر چه زودتر شروع كنه
انگشتان دست راستش را به سيمها كشيد ـ ملودى خاصى در نيومد ولى چشماش را بست تا احساسات خوش صاحب گيتار شدن را ذره ذره مزه كنه
زنش گفت يك آهنگ بزن ديگه

ـ يك آهنگى كه من مى شناسم - آهنگ هاى فلامينگو بلدى ؟
اوبا ترديد نگاهى به زنش كرد و دوباره دستش را به سيمها كشيد و خواست كه از انگشتان دست چپش هم استفاده كند صداى نا هنجارى از گيتارش در اومدـ دوباره با قدرت بيشتر و بيشترى اينكار را تكرار كرد ـ حالا ديگه چشمهاش را بسته بود و سرش را به نشانه لذت تكون ميداد - صدايى مثل فنر از گيتار خارج شد

ـ ضربه خفيف سيم گيتار پاره شده را روى صورتش حس كرد

ـ بعد از چند ثانيه مكث و ابهام آرامشى در اتاق حاكم شد ربكا با شيطنت به همسرش نگاه كرد و هر دو زدند زير قهقهه ردريكو به آرامى پنجره ها را باز كرد ٠

نسيمى خنك هواى اتاق كوچكشان را تازه كرد
او گيتار را درون جلدش گذاشت و آنرا به ديوار تكيه داد- راديو را روشن كرد و آهنگ پخش شده رازير لب زمزمه كرد
به ناگاه روياى نواختن گيتار جايش را به فكر چاره براى تعميير سيم پاره شده داد
ربكا ما بقى دستمال هاى سفره را تا كرد و در خيالش با دامنى قرمز تا انتهاى ملودى زيباى فلامينگو رقصيد

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

اينجااصلا شبيه شمال نيست


در جنوب پرتغال از هر شهر و آبادى كه مى گذشتند و درختها يا سر سبزى و مناظر خوشگل ميديدن ـ رودخونه و دريا و خونه هاى ناودون دار باسقفهاى سفالى مى ديدن
مى گفتن واى چقدر شبيه شمال٠
بعد فكر كردن يه كشاورز شمالى اگه ميتونست براحتى بذرش را بكاره و آخر سال با فروشش در آمد زندگى يه سالش را در بياره و بچه هاش مجبور نباشن براى كسب معاش برن تهران يا شهرهاى بزرگ ديگه و تو خونه هاى كوچك اجاره اى چندتايى بچپن ـ

اگر كشاورز ها ماشين هاى مدرن كشاورزى در اختيار داشتن و مجبور نبودن براى تعمير سقف خونشون زير بار قرض كلون برن ـ

اگر درياى شمال بخش خواهر و برادر نداشت و ميشد براحتى خودت را به دريا بزنى بدون دغدغه پوشش يا نشون دادن مدرك اثبات فاميلى ـ

اگر كارو كاسبى توريستى رونق داشت و تفريحات به شكل پنهانى پشت در هاى بسته ويلاهاى آنچنانى صورت نمى گرفت و همه چيز رنگ و روى انسانى و سالم ترى ميداشت

اگر فقر نبودـ پاسدار سركوب گر نبودـ اگر هر تحصيل كرده شمالى مى تونست برگرده به اونجا تا اونجا را بيشترآباد كنه
اونوقت ميگفتيم آره اينجا خيلى شبيه شمال

به اميد رهايى طبيعت زيبا و به اسارت در اومده شمال به همراه همه مون كه نا خواسته شاهد اين تجربه تلخ تاريخى هستيم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

جيبرالتار = جبل الطارق


دلم مى خواست زيباترين ترانه را با صداى بلند ميخوندم و ميگفتم براى عاشق بودن نياز به چيزهاى زيادى نيست فقط بايد عاشق باشى تا پرواز پرنده و رنگ آسمون و بار كشى مورچه و واق واق سگ همسايه برات قشنگ بياد

اين همه راه كوبيدن و رفتن تا جيبرالتار گاهى لازمه تا تو راه و زيبايهاش به اين فكر كنى كه همراهى و همدلى تو راهه كه همه چيز را پذيرفتنى ميكنه
اين همه راه رفتيم تا با يه موزيك قشنگ هندى آشنا بشيم و بدونيم كه تو اين دنيا كه فرودگاه ها و مرزاش بدجورى بازرسى ميشن فرودگاهى هست كه ميشه از وسط باندش براحتى قدم زد و وقتى پرواز هست متمدنانه كنار وايساد و به بچه ها از نزديك هواپيما را نشون داد

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

خواب شيرين


صبح شده بود و بايد پا مى شد كه كار هاى روتين را انجام بده يعنى قبل از اينكه بچه بيدار شه شيشه شيرها را بشوره - آب جوش درست كنه
لباسش را بپوشه تختش را جمع كنه و اگر زرنگ باشه قبل از بيدار شدن بچه اش صبحانه اش را بخوره
اونروز چشمش را بست و خودش را به خواب زد
توى ذهنش رفت به ايران ـ روى تخت خونشون دراز كشيد با آفتابى كه به صورتش مى پاشيد بيدار شد ـراديو را روشن كرد صداى خواننده زنى ميومدفكر كرد مثلا مرجان يا هنگامه بعد نگاه كرد تو يخچال پنير نداشتن ـ به موهاش دستى كشيد و پريد بيرون كه بره بقالى محل
تو خيابون زن و مرد خوشال اينور اونور ميرفتن
نه سر زنى حجاب بود ـ نه گشت بازرسى

آقاى بقال سر حال بود و جنساش جور و جاى مسجد محل يك فضاى سر سبز بود٠٠٠٠
اين خيال را چند بار تكرار كرد با صداى بچه كوچولوش از تختش اومد بيرون و در راه كترى آب جوش را روشن كرد٠

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

پنجره


پنجره چشمى است براى روح خانه

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

ملاقات


هر دو از سرزمين خود خارج شدند تا جايى را كه بتوانند خانه بنامند پيدا كنند
در راه همديگر را ديدند و در قلب هم خانه را يافتند
باهم به سرزمين ها ى ديگر سفر كردند بدون اينكه ديگر دنبال خانه بگردند

طعم دوران كودكى


سيب زمينى را با آب فراوان پخت بعد زمان داد كه سرد شوند و پوستشان را كندمى خواست آنها را رنده كند اما آنقدر خوب پخته بودند كه با چنگال له شدند
گوشت چرخ كرده را به سيب زمينى اضافه كرد و نمك فلفل و در پايان دو تخم مرغ
مخلوط را با قاشق بهم زد ـ خوب مخلوط نمى شدند تصميم گرفت با دست مخلوطشان كند
با هر مالشى فكرش به هزار جا ميرفت---- به كودكى و كتلتهاى مادر سر سفره ماه رمضان
خودش روزه نمى گرفت اعتقادى هم به اين قضايا نداشت يا اگر زمانى داشت ديگر نداشت
تابه را روى اجاق گذاشت كمى روغن اضافه كرد داغ داغ كه شد اولين كتلت جلز ولزش را شروع كرد فكرش را جايى نبرد تا با تمركز كتلتهاى يك دست و هم اندازه درست همانند كتلت هاى مامان درست كند
كتلت هارا با لبخند رضايتى روى ميز گذاشت وآنها را با طعم دوران كودكيش مزه مزه كرد٠٠٠٠٠٠