۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

ربكا و رودريكو زن و شوهر جوانى كه با هم در اتاقى كوچك ولى با صفا در جنوب پرتغال در دهى به اسم توره زندگى ميكنند





گيتار به دست دوان دوان اومد خونه تا به زنش نشون بده كه وقتى ميگه خوندن و موزيك را دوست داره فقط يك حرف نيست. تا رسيد در و پنجره ها را خوب بست تا مطمئن باشه صدا بيرون نميره و گيتار را با احترام از جلدش بيرون آورد و روى صندل ىنشست و قيافه گيتار زن هاى جدى و حرفه اى را به خودش گرفت زنش با اينكه داشت دستمال هاى سفره را مى شست زير چشمى تمام كارهاى شوهرش را زير نظر داشت اما سعى ميكرد از خودش عكس العملى نشون نده ولى رودريكو با تمام شناختى كه از زنش داشت مى دونست كه كارهاش بى تماشاچى نيست
ردريكو چند سرفه كرد و گيتار را توى دستش جابجا كرد و با اين كار زنش بهش نگاه كرد و او با لبخند و اشاره دست ازش خواست بشينه٠
زنش كه خنده اش گرفته بود با علاقه اومد جلوش وايساد و در حاليكه موهاش را مرتب ميكرد پرسيد:
ـخريديش؟

ـ آره٠

ـ گرونن؟

- خب آره ولى مهم نيست

- پس يه چيزى بزن
ردريكو كه فقط از تلويزيون و توريستهايى كه در ميدون شهر تابستون ها با گيتار آهنگ ميزدن گيتار دست گرفتن را ديده بود سعى كرد همه اطلاعاتش را روى هم بذاره و جلوى زنش ناشى گرى در نياره- زنش اين پا اون پا كرد و او فهميد بايد هر چه زودتر شروع كنه
انگشتان دست راستش را به سيمها كشيد ـ ملودى خاصى در نيومد ولى چشماش را بست تا احساسات خوش صاحب گيتار شدن را ذره ذره مزه كنه
زنش گفت يك آهنگ بزن ديگه

ـ يك آهنگى كه من مى شناسم - آهنگ هاى فلامينگو بلدى ؟
اوبا ترديد نگاهى به زنش كرد و دوباره دستش را به سيمها كشيد و خواست كه از انگشتان دست چپش هم استفاده كند صداى نا هنجارى از گيتارش در اومدـ دوباره با قدرت بيشتر و بيشترى اينكار را تكرار كرد ـ حالا ديگه چشمهاش را بسته بود و سرش را به نشانه لذت تكون ميداد - صدايى مثل فنر از گيتار خارج شد

ـ ضربه خفيف سيم گيتار پاره شده را روى صورتش حس كرد

ـ بعد از چند ثانيه مكث و ابهام آرامشى در اتاق حاكم شد ربكا با شيطنت به همسرش نگاه كرد و هر دو زدند زير قهقهه ردريكو به آرامى پنجره ها را باز كرد ٠

نسيمى خنك هواى اتاق كوچكشان را تازه كرد
او گيتار را درون جلدش گذاشت و آنرا به ديوار تكيه داد- راديو را روشن كرد و آهنگ پخش شده رازير لب زمزمه كرد
به ناگاه روياى نواختن گيتار جايش را به فكر چاره براى تعميير سيم پاره شده داد
ربكا ما بقى دستمال هاى سفره را تا كرد و در خيالش با دامنى قرمز تا انتهاى ملودى زيباى فلامينگو رقصيد

۲ نظر:

یاد داشتهای روزانه گفت...

چه لطیف و شیرین می نویسی. بوی نسیم ساحل پرتغال از نوشته هات به مشام میرسه.

Mehri Publication گفت...

آفرین دوست من .خوب بود .فضا سازی و لحن !