۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

يک لحظه غفلت

کودک در يک چشم به هم زدن از تخت افتاد به زمين
زمين خوردنش صداى ترس آورى داد

مادر قلبش از درد فشرده شد و پدر دويد و کودک را در آغوش کشيد
کودک پس از لحظاتى گريه نگاهش به تابلوى ديوار گره خورد

مادر دلش به درد آمده بود و ياد آن لحظه غفلت عزابش ميداد
پدر دلدارى ميداد: به خير گذشت ٠٠٠٠٠
او مادر شده بود و دنياى درد و عشق به او خوش آمد گفت
کودک دستش را دراز کرد و در آغوش مادر امنيت را تجربه کرد٠

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

دوربين




حالا که نميتونيم بعضى از لحظات لذت بخش زندگى را جاودانه کنيم و تا ابد توش بمونيم-با دوربين لحظه ها را شکار ميکنيم و تا پايان عمر به آلبوممون بر ميگرديم وديدن اون عکسها لبخندى روى لبهامون مياره


اگه کارى کنيم که هر لحظه زندگى مملو از رضايت و شادى باشه اونوقت هميشه به آلبوم خيالمون که بر ميگرديم
ازش کيف ميکنيم


به شادى لحظه هاى زندگى از حالا خوش اومد بگين

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

قرار اول و آخر

 يقه لباسش را در آينه درست ميکند و بهترين عطرش را از کمد بيرون مى آورد
چندين بار دست به موهاى فر و مجعدش ميکشد اما آنطور که دلش ميخواهد نمى ايستند
با خودش فکر ميکند :
حالا که قرار ملاقات دارم و بايد موهام خوب وايسه - واى نميسه
بلوز آرمانى و شلوار ورساچى و کفش پرادا - آره ديگه بهتر از اين نميشه
بعد فکر اينکه چطور با ضرافت تمام توانست وادارش کند که قرار اول را جايى بگذارند تا بتواند با ماشين بنزش به دنبالش برود خوشحالش ميکند و بد قلقى موهايش به کل از يادش ميرود

او با کارولاين در اينترنت آشنا شده و بعد از چندين هفته چت و ايميل فرستادن و بلاخره تماس تلفنى مشتاق
شده اند همديگر را ببينند
موعد قرار نزديک ميشود- او براى آخرين بار خود را در آينه بر انداز ميکند و دوباره از فر ناموزون موهايش
دل گير مى شود اما با ديدن ماشين بنز براقش دوباره اعتماد به نفسش بر ميگردد

ماشين را روشن ميکند و هنوز راه نيفتاده ه زنگ تلفن همراهش به صدا در مى آيد
 الو٠٠٠٠
اوه ، کارولاين سلام ٠٠٠٠ داشتم حرکت مى کردم
صداى کارولاين غمناک است

او به پيتر ميگويد قبل از اينکه همديگر را ببينند بايد حقيقتى را به او بگويد
پيتر ضربان قلبش تند شده و با هيجان ميپرسد موضوع چيست؟

کارولاين با لحن سرد و محکمى ميگويد که نابيناست
دنيا بر سر پيتر خراب ميشود ٠٠٠نمى داند چه بگويد، او فر ناموزون موها، ماشين بنز و بلوز آرمانى و شلوار ورساچى و کفش پرادا را به کل فراموش کرده است و نمى داند که مى خواهد کارولاين را ببيند يا نه؟

او تصميم ميگيرد به اين ديدار برود
او ديگر در آينه ماشين خود را بر انداز نميکند
در رستوران او و کارولاين غذا ميخورند - پيتر ميداند که اين اولين وآخرين قرارش با کارولاين خواهد بود- او فکر ميکند حرفى براى گفتن ندارد
بعد فکر خود را تصحيح مي کند:  
  
او هر چه دارد نشان دادنى است و کارولاين نمى تواند ببيند
  

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

کونگ - فو- تو آ


قرار است از امشب ورزش رزمى کونگ- فو-تو آ کنيم

وارد سالن ورزش مى شويم

با احترام دست ها را جلوى شکم مشت ميکنيم و به زبان کونگ- فو-تو آ ميگوييم توآ

لباس سياه رزمى با کمر بند آبى پوشيده ام - کلفتى پارچه اش به من قدرت ميدهد
راهدان( استاد کونگ- فو-تو آ) محکم ميگويد : کاميسماى

همگى داد ميزنيم : توآ
در سالن ورزش انرژى جارى است

يک ساعت و نيم نرمش - لگد- مشت و تمرکز
از اراده ام تازگيها خوشم مي آيد

در آينه به خودم لبخند رضايتى ميزنم و با خودم مهربانم

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

بچه ها



تنها بچه ها هستند که تو بارون و سرماى شديد سرشون رو تو کتشون فرو نمى کنند و به تماشاى حلزون هاىخيس خورده مى ايستند
تنها بچه ها هستند که اعصابشون خورد نميشه اگه باد چترشون را بر عکس کنه
تنها بچه ها هستند که منتظر هواى آفتابى  نيستند تا بخندند و يک روز خوب را به خودشون هديه بدند

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

نقاشى


مى خواست يك تابلوى نقاشى بكشه كه توش يك عالمه آدم هم صدا ديوار پليدى ها را بدن عقب

بد بشينن رو خرابه هاش با هم چايى بخورن و به هم بگن خسته نباشى
بوم بزرگى خريد

آخه اين همه پليدى آدم خوب زياد لازم داره و اين همه آدم جاى زيادى ميگيره اگه نخواى كسى از قلم نيفته


چه صفايى داره نوشيدن اون چايى٠٠٠

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

لباس فروشى آقاى جيمز ويليامز


آقاى جيمز ويليامز صاحب مغازه لباس فروشى در شمال لندن است

او فقط لباس هاى مردانه با سايزهاى خيلى خيلى بزرگ را مى فروشد و تابلوى مغازه هم به اين مسئله بطور واضح اشاره کرده است

او هر روز ويترين مغازه را خوب تميز مى کند و لباسهاى درون مغازه را گردگيرى٠

او به عابرهاى لاغر يا متوسط اندام بى توجه است و هر وقت که راديو در مورد ورزش يا غذاهاى کم چرب صحبت مى کند او کانال راديو را عوض ميکند

آقاى جيمز ويليامز مردى است لاغر اندام که افراد بزرگ سايز را خيلى خوب ميفهمد