۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

قدم


ما در خيابان راه ميرويم
با هم حرف نمى زنيم
هر کداممان در خيال  نقشه اى براى فردا - پس فردا - ماه ديگر- سال ديگر مى کشد
هوا سرد است
باد سرد ما را در کت هايمان بيشتر فرو مى برد

باد در ميان شاخه هاى درخت مى پيچد و زوزه اى ميکشد و قدرتش را به رخ برگ هاى روى درخت مانده ميکشد
پسر کوچکى ميدود و پشت چند درخت آنطرف تر خودش را قايم ميکند
مادر که دستش پر از خريد است حال شوخى ندارد و اسم پسرش را فرياد ميزند
پسر ميخندد و مادر را جدى نميگيرد
مادر لبخندى تلخ به ما ميزند واز کنارمان رد ميشود و اسم پسرش را فريادى ديگر ميزند

او با اشاره دست مرا ميگيرد که به آن طرف خيابان برويم
به هم نگاه ميکنيم
چراغ قرمز بعد از رد و بدل لبخند هايمان سبز ميشود

دوباره به راه خود ادامه ميدهيم
دستهايمان را رها کرده ايم
ويترين کتاب فروشى نظرمان را جلب ميکند
وارد مغازه ميشويم
تيتر کتابهاى خوش جلد را ميخوانيم و بعضى را ورق ميزنيم و خلاصه پشت جلد بعضى را ميخوانيم
 بوى کتاب هاى تازه و دست نخورده احساس اول ماه مهر را در من زنده ميکند
او هم با من به اول مهرهاى قديم ميآيد
من ميگويم کتاب را بايد جلد کرد
او ميگويد با کتاب بايد خودمانى تر بود

از مغازه بيرون ميآييم و به راه خود ادامه ميدهيم
باد به دورمان چرخى ميزند و ما را هل ميدهد که زودتر به خانه برگرديم  ....