۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

من انگليسى بلد نيستم


تو هر جمله اش ميگفت من انگليسى بلد نيستم اما تونست حاليم كنه كه آرزوش چيه ٠آرزو داره كه يك خونه ويلايى درست كنه و حتى اگر كوچك هم باشه طرحش را خودش بده
يك پسر ٨ ساله داره كه ٧ ماهه بدنيا اومده و مجبور شدن يك ماه توى بيمارستان نگهش دارن٠٠٠٠٠٠٠٠

قبل از اينكه به اين سفر بيان با زنش حرف زده بود كه يك بچه ديگه بيارن اما زنش نمى خواد تجربه بد حاملگى را دوباره داشته باشه ـ او هم قبول كرده و ميگه خوب زندگى همينه٠
تو دهات زنش كه از دهات خودش خيلى بهتره زندگى ميكنن و مدرسه پسرش مدرسه خوبيه گاهى با زنش از زندگى تو كشور ديگه حرف ميزنن
خودش در يك فروشگاه بزرگ لباس ميفروشه و زن قشنگش كه در ديسكو باهاش آشنا شده در كفش فروشى٠٠٠٠با اين همه ميگه من انگليسى بلد نيستم

هیچ نظری موجود نیست: